کربلائیات:برگ اول: صدقهى سکوت و سکّه
کربلائیات
برگ اول: صدقهى سکوت و سکّه
پیمان دشواری نبود! سالها پیش حسن بن على، برادرِ بزرگتر، به سلطنت معاویه بن ابى سفیان رضایت داده بود مشروط بر آنکه اُمویان حکومت را موروثی نکنند و هر حاکمى پس از خود، کار انتخاب والی را به مردم بسپارد. اما صلح مشروطِ حَسنى بر «خاندان سلطنت» سخت گران میآید.
همان روزها که خبر “ولایتِ” فرزند معاویه، به مدینه و مکه رسید ناصحان مىدانستند که «مثلِ حسین» با «مثلِ یزید» اگر سر جنگ ندارد سر بیعت نیز ندارد و نیز خوب مىدانستند که یزید به کمتر از بیعت و اطاعت راضی نمیشود؛ برای او معترض و جنگجو یکیست و هر دو فتنهگرند… ناچار بزرگان قوم، ابنعباس و ابنزُبیر، به نصیحت حسینبنعلى میروند اما ناکام برمیگردند.
هنوز تا اذان مغرب، اندکی مانده و عبداللهبنعمر، فرزند خلیفهى دوم مسلمانان به دیدار حسینبنعلى میآید… لابد او هم، چنان بزرگان قوم، نصیحتی دارد؛ این بار اما حسینبنعلى با او از تاریخ میگوید؛ قصهى مردمی را که به خوشامدِ حاکم جور، سر “یحییبنزکریا”ی پیامبر را پیشکش بردند و به پناهجویی از ظالم، هفتاد مظلوم را کشتند و بامداد، در بازارهای خود نشستند و به خرید و فروش پرداختند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؛ خرّم و آرام که حاکم جائر، از آنان خشنود شده پناهشان میدهد…
حسین رو به عبدالله میکند و میگوید: خداوند آن جماعتِ پست را مدتی به حال خود وانهاد و عذابشان نکرد اما سرانجام هنگامهى انتقام الهی فرارسید…
همان ذیقعدهى سال ۵۹ هجری، اما در کوفه خبری دیگر است؛ هزاران “انسان خسته”، نامهاى را امضا مىکنند که “سلیمانبنصُرَد خزاعی” نوشته و خوانده است:
«از سلیمان و کوفیان به حسینبنعلى!
امّا بعد؛ حمد و سپاس آن خداوندی را سزاست که آن حاکم جبّار را از میان برداشت؛ ستمکاری که حکومت را به ظلم، تصرف کرد و اموالشان را غصب نمود بی آنکه مردم راضی باشند، خوبان معترض را به قتل رساند و ناپاکان و اشرار را باقی گذارد و مال خدا را سرمایهى دولت ظالمان و سرکشان قرار داد… روحش دور باد از رحمت خدا… و اینک ما را امام و پیشوایی جز تو نیست ، بیا به سوی ما که سلام ما بر تو و رحمت و برکات الهی بر پدر بزرگوار تو باد!»
روزگار زیادی نباید میگذشت تا آشکار شود که امضا کنندگان آن نامهى کوتاه و آن دعوتِ بلند، “خسته از ظلم” نبودند که “بیمار از ظلم” بودند! خود پرستان، نخست بندگان خدا را بردهى خود میخواهند و چنان به بندشان میکِشند که خسته و بیتاب، محتاج جرعهى آبی شوند؛ آنگاه بر آنان رحمت میآورند؛ به مرگِشان میکِشند تا تب را غنیمت شمارند و حاکم را ثنا گویند که چه مهربان است جانشان را نمیگیرد؛ همانند قربانیِ شکنجهاى که کم شدن زجر، او را عاشقِ شکنجهگرش میکند! جهان پلیدی است نه؟!
چند روز صدقهى سکوت و سکه، کافی بود تا آشکار شود که مردمان نه خسته که بیمارند… پس نه عجب اگر مسلمبنعقیل، خبر آمدن حسین را به کوفه مىرسانَد اما حکومت، به هلهلهکنندگان و میزبانانِ پرشمار حسین، سکهى سکوت، صدقه مىدهد و آنان را به یک قطره آرامش، امان میدهد و از هزاران قطره خون مىترساند… هلهلهها کمکمَک، پچ پچ میشوند و غوغای قَدقامتِالصلوهِ مسجدی که به قیام سفیر حسین قامت مىبندد به سلام نمىرسد و شبِ کوفه، برای خوابیدنِ بیمارانی که به قطرهاى دارو دلخوشاند همانقدر آرام مىشود که برای سرگردان و بىپناهى به نام مسلمبنعقیل، ناآرام…
و چنین است که ذیحجهى سال ۵۹ هجری به عید قربان نمیرسد که دعوتکنندگان حسین، سفیر او را به قربانی مىبرند