کربلائیات برگ دوم: حنابندانِ هانى
اینجا مسجد کوفه است و این همان محراب که در رمضانِ سال ۴٠ هجرى، حنابندانِ “علىبنابىطالب” بود! همان مسجدی که امامش تا دریافت که “زیاد ابنابیه” جانشینِ فرماندار بصره، خزانهى بیتالمال را به خوشآمدِ احوال خویش خرج مىکند؛ نامهاى به او نوشت که: «به خداوند سوگند اگر از غنائم و بیتالمالِ مسلمین، چیزى کم یا زیاد به خیانت برداشته باشى، چنان بر تو سخت بگیرم که…» و اینک، در حوالى محرم سال ۶٠ هجرى “عبیدالله” فرزند همان “زیاد ابنابیه”، فرماندار کوفه شده؛ بر منبر همان مسجد نشسته و در همان محراب نماز مىگزارد…
ابنزیاد همه را، به ویژه اعیان و بزرگانِ قوم را، به شنیدن خطبهاش فراخوانده…
«أیّها الناس! من آمدهام تا شما را از مخالفت با سلطان، بیم دهم و مطیعان را به وعدهى احسانِ سلطان، امیدوار کنم…»
کمی آن سوتر از همین مسجد، خانهى “هانیِبنعُروه” بزرگی از اشراف و اعیان عرب است که جایش در میان حاضرانِ خطبهى ابنزیاد خالىست!
هانى کجاست که نه در دارُالإماره به محضر فرماندار جدید رسیده و نه در مسجد، مستمع خطبهى امیر بوده؟
خبر دادند که هانی بیمار است و از این روی به خدمت امیر نرسیده؛ اما دیری نپایید که آشکار شد هانی، از قضا، از اندک کسانی است که در کوفه، بیمار نبوده و نیست!
خبر آوردند که او سفیر حسین را پناه داده و بر عهد خود در میزبانی او استوار است.
نزد ابنزیادش آوردند و کار به سخنان خشمگینِ دو طرف کشید…
تا سخن از گردن و شمشیر رفت “مسلمبنعمرو” از معتمدان حکومت و از دوستان هانى، وساطت کرد و از حاکم کوفه خواست «او را به من واگذار تا با او سخن بگویم» .
ابنزیاد رضایت داد و آن دو به خلوت رفتند تا هانی بشنود: «تو را به خدا سوگند، خود را به کشتن نده و بلا در عشیرهى خویش نینداز… سفیر حسین را به ابنزیاد بسپار که کسی بر تو عیبی نخواهد گرفت زیرا او را به سلطان سپردهاى!»
تو گویی باور همین بود که «الحقُّ لِمَن غَلب» و اصل با “سلطه” و غلبه است و هر که سلطنتاش بیش، ولایتاش بیشتر! و چنین است که اگر مسلم را به سلطان بسپارند عیبی نیست…
هانی اما گفت که «من چنان خوار و عار نیستم که پناهنده و میهمان خود و فرستادهى فرزند رسول خدا را به دست چنین ظالمی بسپارم؛ تازه! اکنون بازوی من صحیح و سالم، و خویشاوندان من بسیارند اما به خدا که اگر بىیاور بمانم نیز فرستادهى حسین را به دست او نخواهم داد…» سخن به درازا کشید و صدا میانشان بلند شد تا به ابنزیاد رسید؛ او تا دریافت که خلوت و وساطت نیز افاقه نمىکند چنان خشمگین شد که تیغ برکشید و صورتِ هانی را خراشید و دستور داد او را به جرم تمرّد، مجازات کنند.
آوردهاند که چون هانی را به میدانى در همسایگى مسجد کوفه مىبردند تا او را گردن بزنند، هم بازار کوفه باز و تجارت جاری بود و هم مسجد رونق داشت و مردمان به جماعت و فُرادا نماز مىکردند…
حالا هانی با صورت حناییاش به مسجدی مىنگریست که سحرگاهی نه چندان دور، حنابندانِ مراد و امامش بود….
خبر اعدام مسلم و هانی به “ولیّ امر مسلمین” در کاخ شام رسید و یزید ضمن ستایش از استواری ابنزیاد نوشت که حاکم کوفه مجازست هر مخالفی را حتی به «گمان مخالفت» مجازات کند (والحبسُ علی الظنون و الأوهام!)
بعدها “فَرَزدَق” شاعر نامدار شیعه بر حنای صورت هانی و قیامِ قامتِ مسلم چنین سرود:
«فَإِنْ کُنْتَ لا تَدْرینَ مَا الْمَوْتُ فَانْظُری
إِلی هانی فِی السُّوقِ وَابْنِ عَقیلِ
اگر خواستی بدانی مرگ چیست؟ در میانهى بازار کوفه به هانی و مسلم نگاه کن
إِلی بَطَلٍ قَدْ هَشَّمَ السَّیْفُ وَجْهَهُ
وَآخَرُ یُهْوی مِنْ طَمارٍ قَتیلِ
به پهلوانی که تیغ، صورتاش را خراشیده و به قامتی که از فراز بام به زیرش افکندهاند»
راستى! حنا، زینتِ سرخِ گیسوان و محاسنِ عرب بود و چه تفاوتى مىکرد سال چهلم هجرى باشد یا شصتُم آن! على باشد یا هانى! صورت پسران ابىطالب باشد یا گیسوى دخترانِ بنىهاشم! کوفه باشد یا شام!
…
حنابندان، آدابى داشت که جنس و تاریخ و شهر نمىشناخت